سکوت این جاده تنین انداز شده
صدایی نمی اید
همه غرق مطالعه اند
فانوس بدست از کوچه ای به کوچه ی دیگر برای پیدا کردن مسیر موفقیت.
به راستی که موفقیت را پیدا می کنند؟
تراز های بالا را میبینی این ها چه میکنند؟
چطور درس می خوانند من که این همه میخوانم بزور شش هزار می شود ترازم تراز 7300 را دیگر کجای دلم بگذارم
خلاصه که در این کوچه ی تنهایی در این تاریکی ظلمات هیچکس به داد دیگری نمی رسد
خیلی تنها شده ام دلم برای ان موقع ها که دلم برای ماجراجوی پیچ و تاب میخورد و به هر کوچه ای سرک میکشیدم تنگ شده
صدای از ته دلم می گوید شاید من هم بتوانم
شاید.
شاید همه چیز از ان روز شروع شد که من متولد شدم و یک کوچه به کلکسیون کوچه های موفقیت اضافه کردند
و حالا من در به در از این کوچه به ان کوچه تا کوچه ی موفقیت خودم را پیدا کنم
می گویند سر هر کوچه ی موفقیت یک فانوس گذاشته اند
همه ی کوچه های جلوی راه من که خاموشند!
شاید بعدا فانوسش روشن می شود
شاید باید خودم فانوسی ان جا بزارم
شاید باید خودم فانوسی بسازم
شاید باید
سکوت این جاده تنین انداز شده
صدایی نمی اید
همه غرق مطالعه اند
فانوس بدست از کوچه ای به کوچه ی دیگر برای پیدا کردن مسیر موفقیت.
به راستی که موفقیت را پیدا می کنند؟
تراز های بالا را میبینی این ها چه میکنند؟
چطور درس می خوانند من که این همه میخوانم بزور شش هزار می شود ترازم تراز 7300 را دیگر کجای دلم بگذارم
خلاصه که در این کوچه ی تنهایی در این تاریکی ظلمات هیچکس به داد دیگری نمی رسد
خیلی تنها شده ام دلم برای ان موقع ها که دلم برای ماجراجوی پیچ و تاب میخورد و به هر کوچه ای سرک میکشیدم تنگ شده
صدای از ته دلم می گوید شاید من هم بتوانم
شاید.
شاید همه چیز از ان روز شروع شد که من متولد شدم و یک کوچه به کلکسیون کوچه های موفقیت اضافه کردند
و حالا من در به در از این کوچه به ان کوچه تا کوچه ی موفقیت خودم را پیدا کنم
می گویند سر هر کوچه ی موفقیت یک فانوس گذاشته اند
همه ی کوچه های جلوی راه من که خاموشند!
شاید بعدا فانوسش روشن می شود
شاید باید خودم فانوسی ان جا بزارم
شاید باید خودم فانوسی بسازم
شاید باید
Right now
I forgot my name.
I totally lose my self
I don't know who i am right now
But they keep me alive
Yes im still alive.
My heart still beating
But
Its not me enymore
I want my self back
I remember me as a girl.
She has always has big big dreams
She was everything to me
I lost her
And i can't find her enymore.
What do they don to me?
I'm just wondering around and find some ponints
But im sure
Its not me.
Me was different.
They don't let me to have her enymore
But im scared without her
Im scared.
It's to cold
there is no one around me
They lucked me up
Is it ok for interpol?
Couse I'm feel something
Something like they don't have the right to do that but they do it enyway and no one say anything
No ones here to help me
Pain is reaching through my veins
I can feel it every moment
I know that no one listen to me as always they do
But im say it enyway.
نمیبازم
کم نمی آورم
زانو نمیزنم
نفس عمیقی میکشم و دوباره شروع میکنم
صدای پای ارباب زمین را می شنوید؟
همه برای من می ایستاده اند
زمین برای من ایستاده دنیا برای من ایستاده
اراده ی من سنگ را ذوب می کند
من دنیای روباهایم را زندگی میکنم
خانه ی رویاهایم.
فقط من انجا زندگی خواهم کرد
انجا خانه ی من است
ان تخت گرم و نرم هم تخت من است
انجا خانه ی من است
انجا شهر من است
من به شهر رویاهایم تعلق دارم
نمیگذارم هیچکس رویاهایم را بد
.
سال بعد همین موقع هرکجا که هستی
من» فراموش نکن چه کشیدی
فراموش نکن چشم هایت میسوخت
فراموش نکن از بی خوابی نفس کم می اوردی
فراموش نکن مجبور بودی غذا نخوری تا خوابت نبرد
فراموش نکن چه کشیدی
راه درازی امدی وقت جا زدن نیست
هرجا هستی همین الان بلند شو
نمیدانم کجایی نمیدانم چه میکنی
گرم است سرد است
اما میدانم جراغی سوسو زن درون تو است که هرگز خاموش نمی شود
فقط کافیست حرارتی به ان بدهی تا شعله ور شود و تمام جانت را بسوزاند
تا بایستی.
شعله ور در میان خاشاک
جان و جهان از تو شعله ور
جهان به تو نیاز دارد
نفس عمیقی بکش و دوباره شروع کن.
عقبه ها با بیرحمی تمام میکوبند
به وجود من میکوبند
سیاه و کبود شده تمام تنم. جای عقربه ها رو دست هایم مانده
صدای مرا میشنوی؟
از ته این چاه ظلمانی بشنو مرا
سایه من بر تمام جهان می افتد روزی
روزی می اید که از این پیله رخت ببندم
روزی پروانه ی زیبایی می شوم
روزی بر بلند ترین بلند ترین قله ها می نشینم و به شما نگاه میکنم
اینجا سرد است و تاریک
سرد سرد
صدای جرقه را از درون من میشنوی؟
اتش درون من خاموش نمی شود
روزی هزار بار این وبلاگو چک میکنم به عشق این که یکی یچیزی گفته باشه
خیلی تنهام
صبا هفت صبح بیدار میشم شروع میکنم به درس خوندن تا شب ساعت دوازده
حال ابن روزای من مثه مرده ها شده
اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم
خیلی زندگی سختی دارم
کارم شده رویا بافی
تفریحم شده رویا بافی
رویای قدم زدن تو پارک
رویای شنا کردن رویای زندگی کردن
از اولشم زندگی کردن یه رویا بود برام
تو این تنگ کوجیک و سیاهی که خونه ام شده هیچی نیست حتی یه قطره اب
انقدر دوست دارم کوهنوردی کنم
پیاده روی کنم بدوم بخندم بازی کنم
ولی حیف همش رویاس
همش رویاس
.
.
.
I had no option left again
I don't know what's worth fighting for.
شاید روزی بیاید که صدای من به گوش جهان برسد
قلب های ما هم نوا بکوبد
چشم هایمان پاک ببیند
شاید روزی بیاید با من بخوانی تو با من بخوانی
شاید روزی صدای تو در گوش من بپیچد که نوای ارامش را میخوانی
من چنگ بزنم به صدای تو
چنگ بزنم به صدای تو.
بلاخره یروزی ازین قفس ازاد میشم
بلاخره یه نفس راحت میشه بکشم میون این همه تلخی و سختی ها
یروزی منم ازاد میشم یروزی منم ازاد میشم
دلم تخت خوابم رو میخواد
بوی غذای خانگی مادرم
ارامش و ازادی
یک نفس راحت
یک چای گرم صبحانه با خانواده
خدایا خستم خدایاااااااا
اگه ضحمتام جواب نده چیکار کنم
چجوری با خودم کنار بیام خدایا
چجوری ادامه بدم؟
بلاخره یروزی ازین قفس ازاد میشم
بلاخره یه نفس راحت میشه بکشم میون این همه تلخی و سختی ها
یروزی منم ازاد میشم یروزی منم ازاد میشم
دلم تخت خوابم رو میخواد
بوی غذای خانگی مادرم
ارامش و ازادی
یک نفس راحت
یک چای گرم صبحانه با خانواده
خدایا خستم خدایاااااااا
اگه زحمتام جواب نده چیکار کنم
چجوری با خودم کنار بیام خدایا
چجوری ادامه بدم؟
من همون بیچاره ایم که با 86 درصد زیست و با73 درصد شیمی قراره پشت کنکور بمونم
خدایا خیلی درد داره خیلی
خیلی درد داره
هیشکیو ندارم کنارم باشه
همش باید درد بکشم و درد بکشم
انقد درس خوندم نیمه نابینا شدم
خداا چرا انقد نفس کشیدن درد داره؟
چرا انقد زندگی کردن درد داره؟
دو سال بدترین دردارو به جون خریدم دو سال تا مغز استخون درد کشیدم
هنوزم ادامه داره
همش به خودم میگم محکم باش دختر محکم باشه دیگه چیزی نمونده
ولی حقیقتش اینه که این دردا هیچوقت تموم نمیشه
بعضی وقتا به خودم میگم اصلن من پزشکی نمیخوام یه زندگی اروم میخوام
زندگی ای که بتونم اسمون ابیو احساس کنم از زیبایی درختا لذت ببرم از صدای پرنده ها انرژی بگیرم
صبح ها با لبخند بیدار بشم
زندگی که یروز فقططط یروز توش از خواب بیدار شم و استرس نداشته باشم
چرا باید تو هیجده سالگی ایندرال بخورم؟
خدایا چرا این دردا تموم نمیشه چرا تموم نمیشه؟
کاش پارسال مرده بودم
کاش اون شب مرده بودم
سکوت و سکوت و سکوت
شاید جایی در میان این جاده ی تاریک کسی ایستاده باشد به تماشا
به تماشای جان دادن من
شاید کسی باشد که بخواهد جلو بیاید و ببیند از درون مردمک های حیرانم دلیل این همه سکوت را
شاید صدای فریاد مرا شنیده باشد
شاید کسی در تاریکی ایستاده باشد
یروز از خواب بیدار میشم
و میبینم این شکنجه ها تموم شده
یروز از خواب بیدار میشم و درد نمیکشم
یروز بلاخره با لبخند میخوابم
یه شبی میاد که دیگه وقتی میخوابم کابوس نمیبینم
یروز بلاخره به اون چیزی که میخوام میرسم
یروز ولی نه امروز
روزی که شروع کردم فقط یک دختر هفده ساله بودم
حالا وقتی به خواسته ام میرسم
یک دختر بیست ساله می شوم
هیفده سالگی، هیجده سالگی و نوزده سالگی ام
به اشک و اه گذشت
به غم و نرسیدن گذشت
به خواستن و نتوانستن گذشت
من حتی اگر به خواسته ام برسم به ماه ها روانشناسی و کمک نیاز دارم تا دوباره به خودم برگردم اگر برگردم
سه سال اسیر شدن کم نیست
سه سال اسیر چنگال نرسیدن شدن کم نیست
میترسم سکته کنم و مادرم دق بکند
میترسم پدرم از نبود من گریه کند
میترسم سکته کنم.
قلبم مدتی است تیر میکشد پلکم میپرد معده ام یک جوری شده
حال و روز خوبی ندارم
اگر میخوانید برایم دعا کنید
چیزی از من نمانده.
هزاران فریاد در سکوت من نهفته است
اقیانوس های اشک در آه های من نهفته است
روی میرسم به آرزویم؟
چیزی نمانده تا با هیجده سالگی ام خداحافظی کنم.
هیجده سالگی ای که با اشک و اه گذشت
خدایا
در من چه دیدی
که کول بار غم جهانت را در بغچه ای بستی
و روی دل من گذاشتی
در من چه دیدی که مرا محرم راز خود کردی؟ در من چه دیدی که به اینجایم کشاندی؟
فروپاشی یک انسان چگونه است
از درون خورده میشوی و لبخند میزنی
همینطور با خودت میخندی با خاطراتی که هرگز رخ ندادند
میدانی حسرت ادمی را از پا در می اورد
آه میکشم و حسرت میخورم که ای کاااش ای کااااششش
متنفرم از این حسرت ها
از این اه کشیدن های مداوم
پس روز من کی میرسد؟
یک بار برای همیشه باید با این افسردگی لعنتی خداحافظی کنم
این دیگر غیر قابل تحمل شده باید برود
برود برای همیشه
میخواهم دست خودم را بگیرم
و از ته این باتلاق لعنتی بیرون بکشم
و این کار را از همین لحظه شروع میکنم
دیگر غصه نمیخورم
اظطراب بیخودی به دلم راه نمیدهم
و مثبت و پر انرژی برای اهدافم تلاش میکنم.
شاد زیستن اسان است. باید لبخندی پت و پهن بزنی به چشمان خسته ی خودت در اینه ی کوچک اتاق و با خودت زمزمه کنی من از فردای تو نمیترسم
من از بودن در اینجا در مقابل تو در این اینه ی کوچک زندگی خوشحالم
من از این صدای گذرای ماشین ها و بوی عجیب خیابان ها، این هوای دلچسب پاییزی خوشحالم
ای ادمک نگران اینه، شاید صدای من رسا نباشد اما تو که میشنوی
تو که ثانیه به ثانیه در کنار منی
شاد باش که من دیگر از فردای تو نمیترسم
نمیترسم
سلام به جنون دوباره ی شبانه ام
بلای حیات چه بود که دچار ما شد
چه بود که طناب دارش را از روز اغاز به گردن ما انداختند و محکم کردند
کاش مادرم ان روز مرا به این کره ی خاکی نیاورده بود
کاش مرا به این بلا مبتلا نکرده بود
این جنون تمام شدنی نیست
هرچقدر هم دست و پا بزنم تا طبیعی زندگی کنم سر اخر در تاریک ترین لحظه ی شب خیره به دیوار مقابلم این جنون لعنتی برمیخیزد و گلوی بی جان مرا می فشارد
ای جنون شبانه
دیگر نمیخواهمت
ارامش میخواهم
به جای سرمای جانت گرمای عشق میخواهم
گناه من چه بود که با تو محشور شدم
با تو هم خانه شدم با تو همدم شدم
دست از سر من بر دار که دیگر نای رقصیدن با تو را ندارم
اهای من
اره با توام خود من.
ما داربم این دنیای زیبارو دو تایی باهم میسازیم
مبادا کم بیاری من!
بهت قول میدم یروز از این قوربونی هایی که میکنی خوشحال میشی
یروز به این جون کندنا لبخند میزنی
به تونستنش که میتونی
همه میتونن
مهم اینه چطور تمومش کنی
با لبخند
با عشق
با انرژی
مبادا کم بیاری دختر.
پیروزی نزدیکه
How can i talk to you one more time
Its been a long time my friend
Im wondering around with a hole in my chest
How can I talk to you
Even when i tempted to forget you
There's still a hope
Even when i know you was not mine and you're not now either.
I don't know what i got in me
That scares everyone even me.
It's like everything i want in this life
Everything i touch
How i smile how i treat ppl
Is poison
Its like i always do something rong
It's like i always ruined everything
.
کاش میشد برگردم با ماشین زمان
به اون موقع هایی که هنوز تیکه هایی ازم سفید بود
تو چشای خودم نگاه میکردم و میگفتم
دختر کوچولو تغییر نکن
به خدا که یروزی ارزوت میشه همینی که الان هستی باشی
حیف که جای سفیدی ها کم کم سیاهی ها اومد
حسرتا خفه کردن ارزوهامو
من قلم ارزوی بقیرو گرفتم تو دستمو
نوشتم.
در حالی که قلم سفید خودم سال هاست یه گوشه نشسته منتظره من بدستش بگیرم.
من قلم خودمو میخوام.
امیدوارم حد تحمل من این نباشد
امیدوارم حد تحمل من این نباشد
میدانم این شب به راحتی صبح نمی شود
چه کسی قرار است در کنارمن این جهنم را بگذراند؟
باز هم من در کنار من هستم
"من"
از تو ممنونم.
تو به تنهایی چه شب هایی را که صبح نکردی
امشب را هم میگذرانیم
امشب را هم میگذرانیم
دل بی پناه من.
شاید فکر کنید شهر دل من ساکت است و سرد
من با گذر ثانیه ها میمیرم
در این شعله ی قدیمی سال هاست در حال سوختنم
دیگر نه ان اهنگ قدیمی حالم را جا می اورد نه یک غذای دلچسب با صدای شر شر باران
دلم هزار تکه شده و تکه های تیزش شاه رگم را بریدههه.
تاول های چرکین تمام بدنم را پوشانده.
از جیغ های خفه گلوی جانم زخمی است انگار استخوان هایم خالی اند بدنم میسوزد. از درد مینالم، به خودم میپیچم.
گاهی به خودم میگویم ای کاش
ای کاش یک نفر در دنیا شبیه من بود
چرا حتی یک نفر مثل من فکر نمیکند.
به جنون رسیده ام
ساعت ها با خودم تمرین میکنم شاید شبیه ادم های طبیعی بشوم
اما.
انگار این جان تیره و دردناک من از سیاره ی دیگری امده است
امده تا اینجا خوب بسوزد.
دیگر طاقت ندارم
دیگر اشکی نمانده
مرا به سیاره خودم برگردانید.
پووووف خدایا شکرت این هم از این.با خستگی به طرف خانه رفتم.روی تختم از این پهلو به آن پهلو میشدم، با این که خسته بودم ولی خواب به چشمم نمی امد.
به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت شیش غروب بود. اه خدایا دیگر باید بلند میشدم. استرس داشتم، دستم را روی دلم گرفتم و خم شدم،خدا اخرش را بخیر کند، محیط نا آشنا همیشه ترسناک است، لااقل برای من یکی که اینطوریست.
بلاخره از دراز کشیدن الکی رضایت دادم وازجایم بلند شدم، زیر سارافونی مشکی با شال کوچک و پشمی پوشیدم و تنها جفت کفشی که داشتم را پوشیدم و به قصد رستوران داریان خانه را ترک کردم.
تا آنجا ماشین گرفتم،رستوران از خانه دور بود و نمیدانستم در طولانی مدت باید چکار میکردم، فعلا که اولش بود.
از باد گرمی که از ورود به رستوران به صورتم خورد احساس خوبی پیدا کردم ، به طرف پیشخوان رستوران حرکت کردم،
به طرف مردی که جلیقه ی مشکی با پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود رفتم و لبخند پراسترسی زدم و سلام کردم،بعد از این که جواب سلامم را داد تازه فهمیدم که اسمی که آقای بلک گفته بود را فراموش کرده بودم، کمی سرم را خاراندم اها خودش بود "خوان"
با هیجان گفتم : میتونم اقای خوان رو ببینم»
با تعجب گفت: خوان؟»
از استرس دل و قلوه ام بهم میپیچید، گفتم: بله، اقای بلک منو فرستادن.»
خندید، به سبک اسپانیائی ها!اگر اسمش را نمیدانستم(خوان یک اسم ایپانیایی است) قطعا با همین خندیدنش هم میتوانستم بفهمید اسپانیایی است، بلند و به طرز مضحکی بی پروا.
در میان خنده هایش گفت: تو باید همون دختر ایرانیه باشی، هممم»
و بعد خیلی ناگهانی خنده اش را قطع کرد و جدی گفت : خوش اومدید خانوم، من خوان هستم.»
از پشت پیشخوان بیرون امد و آنجا را به کسی که بقل دستش ایستاده بود واگذاشت، وگفت:همراه من بیاین خانوم»
پشت سر پیشخدمت وارد آشپزخانه رستوران شدم، صدای ج و و غذا و بوهای عجیب و غریب و متفاوت که از هر سو می امد، بوی کیک اشتهاآوری که در گوشه ای از شپزخانه درحال تزئین شدن بود، همه و همه باعث شد ارزو کنم که کاش میشد در آشپز خانه کار میکردم.
خوان با دست روی میز کوچک گوشه ی اشپز خانه که روی ان سطل و طی گذاشته شد بود زد و صدای ان باعث شد همه دست از کار بکشند و به ما نگاه کنند.
بعد از این که خوان مطمئن شد همه حواس ها به ماست شروع کرد به معرفی کردن من:خسته نباشین بچه ها،یه همکار جدید دارین.هرا خانوم .
و با دست مرا کمی به جلو هل داد .
جلو رفتم و سلام کرد بعد از این که یک به یک جوابم را دادند ،مرد جوانی به شوخی گفت :این همون هرایی نیست که داریان میگفت؟
با تعجب به خوان نگاه کردم.چشم غره ای به پسر رفت و گفت :خودشه.
مردی که این سوال را پرسیده بود به طرز ابلهانه ای پشت پسر بقل دستیش زد و گفت :پسرررر.
انگار همه با من صمیمی شده بودند ،یکی یکی می امدند جلو و به خوان پیشنهاد می دادند که در کار ها به ان ها کمک کنم و خوان میگفت که تصمیم با خودم است.من هم گفتم در رستوران قبلی به عنوان پیشخدمت کار میکردم و تجربه ای از کار در اشپزخانه ندارم.
خوان لحظه ای فکر کرد و گفت :میخواستم کار تهیه ی مواد اولیه رو به عده ی تو بسپرم ولی حالا فکر میکنم میبینم تو هم میتونی مواد غذایی رو تهیه کنی هم پیشخدمت باشی .و بعد شانه بالا انداخت و گفت:کار منم سبک تر میشه
و خندید.
لباس سفید و مشکی ای را به دستم داد و گفت :امروز برو خونه سه روز اخر هفته که روزای کاریته میخوام ساعته هفت صبح اینجا باشی.
با تعجب گفتم: چرا سه روز اخر هفته ؟
شانه بالا انداخت گفت:چمیدونم داریان دستور داده.و باز خندید.
اگر به چین بود با خندیدن خوان برق تولید میکرد!
به خودم گفتم شاید چون سه روز اخر هفته کلاس ندارم برای همین اقای بلک روز های کاریم را سه روز اخر هفته گذاشته.
سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفته بود ،این که چرا انقدر اقای بلک به من محبت میکرد ؟
درباره این سایت